در اين هنگامه سرداب و خاکستر
به شهری کز حيا خاموش و در بستر
حکايت های وحشت از رسوخ شب
لبانی خشک و لرزان داردم فرياد:
بپاشم تُف به اين شياد؟! «
نمی آرامم از فتوای زن وار،
ايـن همه بيداد!
هنوز از آبراه شُش
هوا دلگير و محبوس است
هنوز از قوم بی عزت
نفس خونابه ی خون است»
در اين هنگامه سرداب و خاکستر
به شهری کز حيا خاموش و در بستر
نه ديندارم
نه بی دينم
خدايان را که شيطان می کند در بند می بينم!
No comments:
Post a Comment